دل شکسته....
کاش می گفتی چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست چگونه باور کنم نبودنت را، ندیدنت را؟ مگر می توان بود و ندید؟
مگر می توان گذاشت و گذشت؟ مگر می توان احساس را در دل خشکا ند؛ سوزاند؟ چه بی صدا رفتی چه بی امید رها کردی دل را، آرزو را، حرف را از بلبلک های باغ سراغت را گرفتم خبری نداشتند و خندیدند به حال زار من که چگونه از نیامدنت، نپرسیدنت و خبر ندادنت، گرفته و نا توانم آری آنها نیز نفهمیدند که بی تو چگونه سرکنم زندگی راشررم چیره شده ...
Power By:
LoxBlog.Com |